امیر عباسامیر عباس، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه سن داره
آیلی کوچولوآیلی کوچولو، تا این لحظه: 6 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره

❤از وقتی که تو اومدی... ❤

پارک

پسرک نازم سلام.. گل پسرم دیشب با دوستای بابا مصطفی (عمو مهدی و خانمش ودختر گلشون و عمو میثم و خانمش) رفتیم بوستان آزادگان خانم عمو مهدی،مهری جون زحمت شامو کشیده بود دستش درد نکنه.. خوب بود خوش گذشت بهمون مخصوصا به بابایی.. من برای شما غذا آورده بودم اما طبق معمول شما میلت فقط به غذای ما بود بعد کلی دستو پا زدن با ما هم سفره شدی.. به مامانی مهلت نمیدادی  تا لقمه بعدیتو اماده کنه پشت سر هم دستمو میکشیدی سمت دهانت.. بعد شام شما یکم بازی کردی و بعد خوابت گرفت اما نمیخوابیدی به خاطر سرو صدا فقط جیغ میکشیدی که بابا شمارو بغلش گرفت و رفت یه جای ساکتو تو بغلش خوابوندت.. یکمم بابا و دوستاش بازی کردن بعد حول حوش ساعت ١٢.٣٠ اومدیم ...
6 شهريور 1391

عکس پست قبلی

  فعلا اینارو داشته باشین تا بعد بقیشو میذارم ... دایی جون امیر عباس امیر عباس و دایی محمدرضا . امیر عباس و امیر حسین (پسر عمه مریم) ...
5 شهريور 1391

در احوالات امیرعباس2

پسر قشنگم سلام بذار اول 6.5 ماهگیتو بهت تبریک بگم عزیزم امیدوارم که همیشه سالم و  سلامت باشی در کنار منو باباجون.. پنجشنبه 2/6/91 جشن عقد خاله بهاره بود که ما همگی رفتیم محضر و بعدشم خونه دایی  مامان(داماد)شما خیلی پسر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی مامانو یه چیز جالب امیرعباس مامان  با شنیدن آهنگ و موزیک همش پاشو می رقصوند دستاشم کمو بیش تکون میداد ای شیطوووووووووووون.. مامانی رو ببخش پسرم نشد که زیاد عکس بگیرم اذت اخه خواهر بزرگه عروس بودم سرم شلوغ بود دیگه:d امروزم قرار بود بریم دانشگاه اما نشد خاله شهرزاد دوست مامان حال ندار بود ان شاءالله زود خوب شه  بعد تعطیلات اجلاس میریم.. پسرک مامان عاشق خوردن خیلی...
4 شهريور 1391

دعا

دوستای مهربونم ازتون میخوام برای مادربزرگ خاله شهرزاد دوست خوب مامان امیر عباس دعا کنید، آخه مریض شده !حالش خوب نیست... خدا جونم تو رو به معصومیت همه بچه های دنیا همه مریضها رو شفا بده!! آمین.. ...
3 شهريور 1391

خرید

سلام مامانی! روز یکشنبه با بابایی رفتیم بهار برات خرید کنیم راستش قصد خرید یه کالسکه عصایی داشتیم اخه چیزیی به بازگشایی دانشگاه نمونده همین روزا کلاسای مامانی هم شرع میشه به امید خدا بعد دو ترم مرخصی باید کتابامو باز کنم امیدوارم که بتونم ادامه بدم.. خلاصه کالسکه عصایی رو برای دانشگاه میخواستم اخه قراره شمارو تو مهد دانشگاه بذارم کالسکه رو هم همونجا میذارم برای اینکه تو محوطه دانشگاه راحت تر جابه جات کنم عزیززززززززززززم اما نشد که بخریم.. عوضش چند دست لباس برات خریدم.. تو مغازه ازت عکس گرفتم برات میذارم اما عکس لباسات واسه بعد: دوباره دیشب به قصد خرید کالسکه رفتیمو بالاخره من از یکیشون خوشم اومد اما رنگ سرویس &...
1 شهريور 1391